معنی امید دهقان

حل جدول

امید دهقان

اثری از رابیندرانات تاگور


امید

آرزو، چشم داشت

فرهنگ عمید

امید

آرزوی روی دادن امری همراه با انتظار تحقق آن، چشمداشت،
* امید بستن: (مصدر لازم، مصدر متعدی) خواهان چیزی یا کسی شدن،
* امید داشتن: (مصدر لازم، مصدر متعدی) امیدوار بودن، انتظار داشتن،

لغت نامه دهخدا

دهقان

دهقان. [دِ] (معرب، ص، اِ) معرب و مأخوذ از دهگان فارسی (ده + گان، پسوند نسبت) منسوب به ده، و آن در قدیم به ایرانی اصیل صاحب ملک و زمین اعم از ده نشین و شهرنشین اطلاق می شده است. تخته قاپو. مردم حضری. مقابل تازی و بری که بادیه نشین باشد. مقابل تازی. مقابل ترک. مقابل بیگانه. مقابل چادرنشین و بدوی. ایرانی. احتمال می رود که عربان ایرانیان را به سبب اشتغال به زراعت و زراعت نداشتن عربان دهقان می نامیده اند. ساکن در شهر یا روستا. فیروزآبادی در ماده ٔ تَنَاءَ می گوید تانی ٔ، دهقان و معنی تانی ٔ، مقیم و ملازم بلد است. (یادداشت مؤلف). تانی ٔ. (منتهی الارب). معرب دهگان است مرکب از ده به معنی قریه و گان که پسوند لیاقت و نسبت است. (از غیاث) (از فرهنگ رشیدی) (آنندراج). دهگان، در قدیم به معنی ملاک یا دارنده ٔ ده بوده است. چون مالکان ایرانی دهقان نامیده می شده اند در اسلام من باب اطلاق جزءبه کل همه ٔ ایرانیان را دهقان نامیده اند. (ذیل برهان چ معین). ایرانی. (فرهنگ فارسی معین):
به خواری تنش را برآرم به دار
ز دهقان و تازی و رومی سوار.
فردوسی.
ز دهقان و تازی و پرمایگان
توانگرگزید و گرانسایگان.
فردوسی.
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
ز دهقان و تازی و رومی نژاد.
فردوسی.
ز ایران و از ترک و از تازیان
نژادی پدید آید اندرمیان
نه دهقان نه ترک و نه تازی بود
سخنها به کردار بازی بود.
فردوسی.
نهاد خوب و ره مردمی از او گیرند
ستودگان و بزرگان تازی و دهقان.
فرخی.
گویی که بیکباره دل خلق ربوده ست
از تازی و از دهقان وز ترک و ز دیلم.
فرخی.
هر کس به عید خویش کند شادی
چه عبری و چه تازی و چه دهقان.
فرخی.
که مستحق تر از او ملک را و شاهی را
ز جمله ٔ همه شاهان تازی و دهقان.
فرخی.
پس روزی رستم بن مهرهرمزد المجوس پیش او اندر شدبنشست و متکلم سیستان او بوده بود گفت [عمربن عبدالعزیز] دهاقین را سخنان حکمت باشد ما را از آن چیزی بگوی. گفت [رستم] نادان مردمان اویست که... گفت نیز گوی. باز دهقان [یعنی رستم] گفت... (تاریخ سیستان). و مر دهقانان را و کشاورزان را بدین وقت [سرطان] حق بیت المال دادن آسان بود. (نوروزنامه).
مأمون آن کز ملوک دولت اسلام
هرگز چون او ندید تازی و دهقان.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
سواران تازنده را نیک بنگر
در این پهن میدان ز تازی و دهقان.
ناصرخسرو.
چه چیز است این و پیدایی چه چیز است آن و پنهانی
چه گفته ست اندراین تازی چه گفته ست اندر آن دهقان.
ناصرخسرو.
جهان رادیده ای و آزمودی
شنیدی گفته ٔ تازی و دهقان.
ناصرخسرو.
|| رئیس اقلیم. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) کسی را گویند که مقدم ناحیه ای از قراء باشد. (از الانساب سمعانی). ملک. حاکم. امیر. فرمانروا. مهتر ناحیه و سرزمین. مرزبان. مرزدار. کنارنگ. (یادداشت مؤلف). رئیس شهر یا ناحیه: و مهتران این ناحیت را [ناحیت ایلاق را به ماوراءالنهر] دهقان ایلاق خوانند و اندر قدیم دهقان این ناحیت از ملوک اطراف بودندی. (حدود العالم). کوکیال، لتلالغ، لولغ سه ده است آبادان [از خلخ] و با نعمت به براکو نهاده است و دهقان وی برادران بیغو [نام ملوک خلخ است] بودندی. و ملوک فرغانه اندر قدیم از ملوک اطراف بودندی و ایشان را دهقان خواندندی. (حدود العالم). برسخان شهری است بر کران دریا [در خلخ و مقصود از دریا اسکول است] آبادان و با نعمت و دهقان او از خلخ است. (حدود العالم). و از پس این سکیمشت [به خراسان] پادشایی است خرد اندر شکستگیها و کوهها آن را یون خوانند و دهقان او را باخ خوانند. (حدود العالم).
به موبد چنین گفت دهقان سغد
که برناید از خایه ٔ باز جغد.
فردوسی.
نه بازارگان ماند ایدر نه شاه
نه دهقان نه لشکر نه تخت و کلاه.
فردوسی.
ربیع گفت از خرد چنین واجب کند که دهقان [ایران بن رستم... شاه سیستان] می گوید. (تاریخ سیستان ص 81). نامه نوشتند از سلطان و این مقدمان [سه رسول از ترکمانان] را دهقان مخاطبه کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 501). جهان پهلوان بزرگتر مرتبتی بوده است از بعد شاه و از فرود آن پهلوان و سپهبد، بر آن سان که اکنون امیر گویند و امیر سپاهسالار و مرزبان صاحب طرفان را خوانده اند، و دهقان، رئیسان و خداوندان ضیاع و املاک را. (مجمل التواریخ و القصص ص 420).
جمال گوهر دهقان محمد صراف
که گوهری به از او نیست در جهان دیگر.
سوزنی.
دهقان میرعمید صدر همایون که بخت
بر سر او چون هما سایه ٔ دولت فکند.
سوزنی.
ای ولی نعمت هر دانا دهقان غازی
که به میدان سخا مرکب احسان تازی.
سوزنی.
دهقان اجل احمد سمسار که بی او
بودست در مردمی وجود به مسمار.
سوزنی.
اما ایرانیان مخصوصاً کسانی که از خاندانهای اصیل دهقانان و شهرگانان و مرزبانان و اسواران عهد ساسانی بودند... باز می کوشیدند که... رئیسی جهت خویش بیابند. (خاندان نوبختی ص 67). || رئیس ده. (منتهی الارب). رئیس دهها. (ناظم الاطباء). رئیس قریه. (یادداشت مؤلف). رئیس و خداوند ضیاع و املاک را خوانده اند. (مجمل التواریخ والقصص ص 420). خداوند و صاحب ده:
چنین گفت گوینده دهقان چاچ
کز آن پس کسی را نبد تخت عاج.
فردوسی.
بدین مرز دهقانم و کدخدای
خداوند این بوم و کشت و سرای.
فردوسی.
رسیدند پویان به پرمایه ده
به ده در یکی مهربان بود مه
بدان خان دهقان فرود آمدند
ببودند یکباره دم برزدند.
فردوسی.
یکی دختری داشت دهقان چو ماه
ز مشک سیه بر سرش برکلاه.
فردوسی.
دهقان بی ده است و شتربان بی شتر
پالان بی خر است و کلیدان بی تژه.
لبیبی.
همی خواهم من ای دهقان که امروز
بگیری خنجری مانند ساطور.
منوچهری.
آنگه رزبانش را بخواند دهقان
دو پسر خویش را و دو پس رزبان.
منوچهری.
ابومسلم... هرچه به خراسان اندر مهتران بودند از یمن و ربیعه و قضاه و ملوک و دهقان و مرزبان همه را بکشت به دعوت بنی عباس اندر. (مجمل التواریخ والقصص).
دهقانان و توانگران از این ولایت بگریختند... از بهر آنکه دهقان بزرگ رئیس آن طایفه که از آنجا رفته بود وی را حمدک نام بود... آن مهتران و دهقانان به نزدیک پادشاه ترکان رفتند. (تاریخ بخارا نرشخی ص 6). فرخی از سیستان بود... و خدمت دهقانی کردی از دهاقین سیستان و این دهقان او را هر سال دویست کیل پنج منی غله دادی...فرخی قصه به دهقان برداشت... که دهقان از آنجا که کرم اوست غله ٔ من سیصد کیل کند.. دهقان بر پشت قصه توقیع کرد که این قدر از تو دریغ نیست. (چهارمقاله ٔ چ معین ص 58).
دهر چو بی تست خاک بر سر سالار او
ده چو ترا نیست باد در کف دهقان او.
خاقانی.
کعبه ٔ جان زان سوی نه شهر جوی و هفت ده
کاین دو جا را نفس میر و طبع دهقان دیده اند.
خاقانی.
تن نماند منت جان چون بری خاقانیا
ده خراب و حکم دهقان برنتابد هر دلی.
خاقانی.
|| در برخی از ابیات مراد زرتشتی است. (از مزدیسنا و ادب فارسی ذیل ص 378):
ندانی که دهقان ز دین کهن
نپیچد چرا خام گویی سخن.
فردوسی.
جهاندیده دهقان یزدان پرست
چو بر باژ برسم بگیرد به دست
نشاید چشیدنش یک قطره آب
گر از تشنگی آب بیند به خواب.
فردوسی.
نه آیین پر مایه دهقان بود
که آن جامه ٔ جاثلیقان بود.
فردوسی.
یکی دین دهقان آتش پرست
که بی باژ برسم نگیرد به دست.
فردوسی.
در سرای ترا خسروان نماز برند
چنانکه دهقان در پیش آذر برزین.
فرخی.
ز عنبر بر مهش چنبر ز سنبل بر گلش چوگان
دلش چون قبله ٔ تازی رخش چون قبله ٔ دهقان.
قطران.
در این در روی شاهان است روی قبله ٔ تازی
اگر چه خاک ایران است روی قبله ٔ دهقان.
عثمان مختاری.
کند به قبله ٔ تازی ز بهر کدیه نماز
به دل به قبله ٔ دهقان کند نماز ادا.
سوزنی.
زبرزین دهقان و افسون زند
برآورده دودی به چرخ بلند.
نظامی.
که چون دین دهقان برآتش نشست
بمرد آتش و سوخت آتش پرست.
نظامی.
|| چون اکثر دهاقین، تاریخ پادشاهان عجم می دانستند به معنی مورخ هم استعمال می شود و لهذا فردوسی و نظامی قصه را به پیر دهقان نسبت داده اند. (آنندراج). چون ناقل اخبار و سنن و روایات ایرانی در آغاز اسلام دهقانان ایرانی بودند، بدین معنی آمده است. (ذیل برهان چ معین). مورخ. حافظ روایات و اساطیر کهن ایرانی. از بردارنده ٔ روایات داستانی و تاریخی پیش از اسلام:
که دهقان ورا نام حیوان نهاد
چو از بخشش پهلوان کرد یاد.
فردوسی.
سخنگوی دهقان چه گوید نخست
که تاج بزرگی به گیتی که جست.
فردوسی.
نگر تا سخنگوی دهقان چه گفت
که راز دل او دید کو دل نهفت.
فردوسی.
- دهقان پیر، کنایه از مورخ است. (از آنندراج):
چنین گفت داننده دهقان پیر
که دانش بود مرد را دستگیر.
فردوسی.
رجوع به دهقان نژاد و ترکیب پیر دهقان نژاد شود.
- || کنایه است از می انگوری. (آنندراج). کنایه از شراب کهنه است. (برهان) (ناظم الاطباء). || شاعر. || مطرب و مغنی. (ناظم الاطباء). || کشاورز. (منتهی الارب). کشاورز و زارع. (ناظم الاطباء). برزگر. (دهار). صاحب زمین و تاک. (از الانساب سمعانی). به مجاز به زارع اطلاق یافته است. (آنندراج). ساکن ده اهل ده خواه کشاورز و زارع باشد یا نباشد. مقابل شهرگان به معنی شهری. روستایی. روستانشین. تخته قاپو. مدری. باغدار. باغبان. فلاح. برزگر. برزیگر. (یادداشت مؤلف). روستایی. (مهذب الاسماء):
دریغ فرجوانی و عز اوی دریغ
عزیز بودم از این پیش همچنان سپریغ
به ناز باز همی پرورد ورا دهقان
چو شد رسیده نیابد ز تیغ تیز گریغ.
شهید بلخی.
کردش اندر جنگ دهقان گوسفند
و آمد از سوی کلاته دل نژند.
دقیقی.
یکی روستا دید نزدیک شهر
که دهقان و شهری از آن داشت بهر.
فردوسی.
به جایی که بودی زمین خراب
وگر تنگ بودی بر او اندر آب
خراج او از آن بوم برداشتی
زمین کسان خوار نگذاشتی
گر ایدون که دهقان بدی تنگدست
سوی نیستی گشته کارش ز هست.
فردوسی.
نزدیک وی رفتم یافتم چندتن از دهقانان نزدیک وی و سی جفت وار زمین نزدیک این سرای بیع می کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 621).
جهان زمین و سخن تخم و جانت دهقان است
بکشت باید مشغول بود دهقان را.
ناصرخسرو.
گرچه نبود میوه ٔ خوش بی پشه وکرم
دهقان ندهد باغ به پشه نه به کرمان.
ناصرخسرو.
زیرا که شود خوار سوی دهقان
شاخی که بر او بر ثمر نباشد.
ناصرخسرو.
گفت خداوند زمین را بگویید که دهقانان چون خواهند که جو نیکو آید بدین وقت [در وقت خویدی بودن جو] به اسپان دهند. (نوروزنامه).
درآر آفتابی که در برج ساغر
سطرلاب او جان دهقان نماید.
خاقانی.
خیک است شش پستان زنی رومی دلی زنگی تنی
مریم صفت آبستنی عیسی دهقان بین در او.
خاقانی.
خون دل شیرین است آن می که دهد رزبن
ز آب وگل پرویز است آن خم که نهد دهقان.
خاقانی.
سمندش کشتزار سبز را خورد
غلامش غوره ٔ دهقان تبه کرد.
نظامی.
پرده ٔ آن دانه که دهقان گشاد
منطق مرغان سلیمان گشاد.
نظامی.
خانه ٔ دهقانی از دور بدیدند... سعدی.
ز قدر و شوکت سلطان نگشت چیزی کم
ز التفات به مهمانسرای دهقانی
کلاه گوشه ٔ دهقان به آفتاب رسید
که سایه بر سرش افکند چون تو سلطانی.
سعدی (گلستان).
مراعات دهقان کن از بهر خویش
که مزدور خوشدل کند کار بیش.
سعدی (بوستان).
دهقان بامداد از سلطان [بهرامشاه] سؤال کرد که به عزت و جلال خدای که تو سلطانی ؟ گفت بلی هستم. دهقان زار زار بگریست... سلطان دهقان را گفت بیل بردار و یک چوبه تیر بر بیل دهقان گشاد داد کی بی محابا از بیل دهقان گذشته تا سوفار بر خاک نشست. (جامعالتواریخ رشیدی).
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر
کای نور چشم من بجزاز کشته ندروی.
حافظ.
باورم گشت که بی مهری و بدعهد چو گل
که بجز تربیتش نبود دهقان را کار.
قاآنی.
- دهقان پسر، پسر دهقان. روستازاده. فرزند کشاورز: که مر این درد را دوایی نیست مگر زهره ٔ آدمی به چندین صفت موصوف بفرمود طلب کردن، دهقان پسری یافتند. (گلستان).
- دهقان خلد، رضوان و خازن بهشت. (از شرفنامه ٔ منیری) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از برهان):
ور خورم می هم مرا شاید که از دهقان خلد
دی رسید از دست امروز اجری فردای من.
خاقانی.
- || (اِخ) حضرت ختمی مرتبت (ص). (ناظم الاطباء).

دهقان. [دِ / دُ] (معرب، ص، اِ) معرب دهگان. مهتر کشاورزان. ج، دهاقنه و دهاقین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || قادر و توانای بر تصرف کارها با سبکی و چستی و چالاکی. (منتهی الارب) (از المعرب جوالیقی ذیل ص 146) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || دانای کار. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). دانا. داننده. (یادداشت مؤلف). تاجر. (از المعرب جوالیقی ذیل ص 146). || بازرگان. || می فروش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


امید

امید. [اُ] (اِخ) (دماغه ٔ...) دماغه ٔ امید نیک. قطعه ٔ انتهایی افریقا را از طرف جنوب غربی تشکیل میدهد و از سوی مغرب باقیانوس اطلس و از جنوب به اقیانوس هند و از سمت شمال به رودخانه ٔ ارانژ و از سوی شرق بجبال استورم و رودخانه ٔ کی محدود است. در این قطعه سلسله جبالی در امتداد یکدیگر از سواحل جنوبی شروع میشود و از سوی مغرب بسوی مشرق امتداد می یابد. این منطقه امروزه یکی از ایالات جمهوری افریقای جنوبی را تشکیل میدهد. دماغه ٔ امید در سال 1477 م. بوسیله ٔ بارتولومو دیاس (1450- 1500 م.) دریانورد پرتقالی کشف گردید. (از لاروس) (از قاموس الاعلام ترکی).

امید. [اُ / اُم ْ می] (اِ) در پهلوی، اُمِت. در پازند، اُمِذ. (از حاشیه ٔ برهان قاطعچ معین). آرزو. (حاشیه ٔ برهان قاطع) (ناظم الاطباء).رجاء. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). رجو. رجاوه. مهه. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). مرجاه. (منتهی الارب). امل. امله. ترجی. ارتجاء. ترجیه. آرمان. (از یادداشتهای مؤلف):
بامّید تاج از پدر چشم داشت
پدر زین سخن بر پسر خشم داشت.
فردوسی.
بر افروخت رودابه را دل ز مهر
بامّید آن تا ببیندْش چهر.
فردوسی.
بنالید و سر سوی خورشید کرد
بیزدان دلش پر ز امّید کرد.
فردوسی.
امیدم چنانست کز کردگار
نباشی جز از شاد و به روزگار.
فردوسی.
از لب تو مر مرا هزار امید است
وز سر زلفت مرا هزار زلیفن.
عنصری.
همه بر امید اعتماد مکنید چنانکه دست از کار کردن بکشید. (تاریخ بیهقی).
هر امّید را کار ناید ببرگ
بس امّید کانجام آن هست مرگ.
اسدی.
پناه روانست دین از نهاد
کلید بهشت و ترازوی داد...
ز دیو ایمنی وز فرشته نوید
ز دوزخ گذار و بفردوس امید.
اسدی.
یکی نهاده بُوَد گوش بر امید سرود
یکی چشیده بُوَد داغ بر امید کباب.
قطران.
ز بهر نعمت دنیا که خاک بر سر آن
باین امید که گفتم بسیت باید بود.
ناصرخسرو.
بهاران بر امّید میوه ٔ خزانی
زمستان بر امّید سبزه ٔ بهاری.
ناصرخسرو.
آنرا که بر امّید آن جهان نیست
این تیره جهان شهره بوستان است.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق ص 192).
مرا ای پسر عمر کوتاه کرد
فراخی امید و درازی امل.
ناصرخسرو.
و در این امید پیر گشت. (مجمل التواریخ و القصص). بر درگاه ملک مقیم شده ام و آنرا قبله ٔ حاجات و مقصد امید ساخته. (کلیله و دمنه).
مرا وصال نباید همان امید خوش است
نه هرکه رفت رسید و نه هرکه کشت درود.
سنایی.
که دایم چو دارای با اعتمید
شتابد سویم چون بمقصد امید.
اثیر اخسیکتی.
نقش امّید چون تواند بست
قلمی کزدلم شکسته تر است ؟
خاقانی.
تا چند نان ونان که زبانم بریده باد
کآب امید بود امید عطای نان.
خاقانی.
بر در امّیدشان قفلی از فقل حسبی زده
تا ز دندانه کلیدش سین سبحان دیده اند.
خاقانی.
بیاد ماه با شبرنگ می ساخت
بامّید گهر با سنگ می ساخت.
نظامی.
بر امّید رخ چون آفتابت
چو سایه می گذارم روزگاری.
عطار.
خوش است درد که باشد امید درمانش
درازنیست بیابان که هست پایانش.
سعدی.
خار تا کی، لاله ای در باغ امّیدم نشان
زخم تا کی، مرهمی بر جان دردآگین من.
سعدی.
یاری بدست کن که بامّید راحتش
واجب بود که صبر کنی برجراحتش.
سعدی.
بامّید بیشی نداد و نخورد.
(بوستان).
چو کم را نخوردی بامّید بیش
کمت نیز ترسم گریزد ز پیش.
امیرخسرو.
عدوش اگر ز درخت امید می طلبد
بود ز ساحت او رجعتش بخف چنین.
ابن یمین.
کسی یافت عزت که بگسست امید
رجاپیشه ناچار ذلت کشید.
شرف الدین علی یزدی.
الهی غنچه ٔ امّید بگشای
گلی از روضه ٔ جاوید بنمای.
جامی.
یا مرا در امیدوعده ٔ تو
صبر ایوب و عمر نوح دهد.
گلخنی قمی.
ببازوی دل زور غم می برم
که زنجیر امّید در هم درم.
ظهوری (از آنندراج).
|| چشم داشت. انتظار. توقع. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). چشم داشت و انتظار و نگرانی و توقع. (ناظم الاطباء). بیوس. برمو. پرمو. پرمور. پرموز. (از یادداشتهای مؤلف). انتظار برای چیزهای خوب. توقع و چشم نیکی از مردم و از هر چیزی داشتن. مقابل بیم که انتظار شر است:
شوم پیش او گر پذیرد نوید
به نیکی بود هر کسی راامید.
فردوسی.
مبخشای بر هرکه رنجت از اوست
وگرچند امّید گنجت از اوست.
فردوسی.
شما را بدو چیست اکنون امید
که برناورد هرگز از شاخ بید.
فردوسی.
همانا تیره گشتی روی خورشید
اگر وی زیستی روزی بامّید.
(ویس و رامین).
اگر چه تلخ باشد فرقت یار
درو شیرین بود امّید دیدار.
(ویس و رامین).
خوشست اندوه تنهایی کشیدن
اگر باشد امید یار دیدن.
(ویس و رامین).
نبینی باغبان چون گل بکارد
چه مایه غم خورد تا گل برآرد...
بامّید آن همه تیمار بیند
که تا روزی برو گل بار بیند.
(ویس و رامین چ مینوی ص 362 و 363).
تا جان در تن است امید صدهزار راحت است. (تاریخ بیهقی). گفت [موسی] ای بیچاره در پس بیمی نه و در پیش امیدی نه چرا گریختی ؟ (تاریخ بیهقی). آن روز که حسنک را بر دار کردند استادم بونصر روزه بنگشاد و سخت غمناک بود و اندیشمند چنانکه هیچوقت او را چنین ندیده بودم و میگفت چه امید ماند. (تاریخ بیهقی).
کسی را کجا زندگانی بود
ز خردی امید جوانی بود
امید جوان تا بود پیر نیز
بجز مرگ و امّید پیران چه چیز؟
اسدی.
فردی که نیست جز که به جدّاو
امّید مر ترا و مرا فردا.
ناصرخسرو.
هر کجا بیماری نشان یافتم که در وی امید صحت بود معالجه ٔ او بر وجه حسبت کردم. (کلیله و دمنه). امید من در صحبت دوستی تو همین بود. (کلیله و دمنه).
هیچ کافر را بخواری منگرید
که مسلمان بودنش باشدامید.
مولوی.
گر شود بیشه قلم دریا مدید
مثنوی را نیست پایانی امید.
مولوی.
دست انابت بامید اجابت بدرگاه حق جل و علا بردارد. (گلستان).
امید عافیت آنگه بود موافق عقل
که نبض را بطبیعت شناس بنمایی.
(گلستان).
امید نیست که عمر گذشته بازآید.
سعدی.
|| اعتماد و اعتقاد. (ناظم الاطباء). اعتماد. استواری. (فرهنگ فارسی معین). اطمینان:
هر آنگه که موی سیه شد سپید
ببودن نماند فراوان امید.
فردوسی.
چنانست امیدم بیزدان پاک
کجا سر بیارم بدین تیره خاک.
فردوسی.
نه بکس بود امید و بر کس بیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 388).
پیش تو گر بی سروپا آمدیم
هم بامید تو خدا آمدیم.
نظامی.
بدین امّیدهای شاخ درشاخ
کرمهای تو ما را کرد گستاخ.
نظامی.
بضاعت نیاوردم الا امید.
سعدی.
|| وعده:
یکی نامه ای بر حریر سپید
نوشتند پر بیم و چندی امید.
فردوسی.
خواهی امّید گیر و خواهی بیم
هیچ بر هرزه نافرید حکیم.
سنایی.
از درازی وعده و امّید فرسوده شود
شیر را چنگال و دندان پیل را خرطوم و یشک
وعده و امّید را طی کن معین کن صلت
ای روان حاتم طائی ّ و معن از تو برشک.
سوزنی.
|| طمع. (منتهی الارب).طمع و آز. (ناظم الاطباء):
فردات امید سندس خضر و ستبرقست
وامروز خود بزیر حریری و ملحمی.
ناصرخسرو.
با لطف تو هم نشد گسسته
امّید بهشت کافران را.
خاقانی.
امید خواجگیم بود بندگی ّ تو جستم
هوای سلطنتم بود خدمت تو گزیدم.
حافظ.
|| گمان. (یادداشت مؤلف): روز دیگر گرمگاه سلطان در خرگاه خویش آسایش داده بود طشت داری بامید آنکه سلطان خفته است با قومی می گفت چه بی حمیت قومند این سلجوقیان... (راحهالصدور راوندی). || بمجاز، محل پناه. ملجاء. مطمع. (از یادداشتهای مؤلف):
چو تو شاه نشنید کس در جهان
امید کهانی ّ و فر جهان.
فردوسی.
|| در اصطلاح مسیحیان، آرزو و انتظار ازبرای چیزهای نیک و مقاصد پسندیده وبخصوص انتظار ازبرای نجات و برکات آن در این جهان وجهان آینده که بتوسط لیاقت مسیح انجام می پذیرد. (ازقاموس کتاب مقدس). و رجوع به همین کتاب شود.
- امیددارنده، طَمِع. (منتهی الارب).
- امیدسوز، ناامیدکننده.
- امیدسوزی، ناامید شدن. از بین رفتن امید.
- امید و باک، وعده و وعید:
از آن پس جز از پیش یزدان پاک
نباشم کزویست امّید و باک.
فردوسی.
- بیم و امید، وعید و وعده. ترس (بخاطر مجازات و پادافراه) و توقع و انتظار داشتن (بخاطر پاداش یافتن و بخشش):
چو هوشنگ و تهمورس و جمّشید
کز ایشان جهان بد به بیم و امید.
فردوسی.
جهاندار کسری چو خورشیدبود
جهان را از او بیم و امّید بود.
فردوسی.
بدارای کیهان و هرمزد و شید
برزم و ببزم و به بیم و امید.
فردوسی.
برو مرغ پران تو خورشید دان
جهان را ازو بیم و امّید دان.
فردوسی.
- بیم و امید دادن، ترسانیدن و وعده دادن. وعید و وعده دادن: امیر پیغامهای قوی داد و بیم و امید چنانکه رسم است. (تاریخ بیهقی).
- پرامید، آرزومند:
سیاوش بیامد به پیش پدر
یکی خود زرین نهاده بسر
هشیوار با جامه های سپید
لبی پر زخنده دلی پرامید.
فردوسی.
چوبشنید گفتار او کرگسار
پرامّید شد جانش از شهریار.
فردوسی.
- پیک امید، قاصدی که خبری خوش آورد.
- ناامید، مأیوس:
سیاهان از آن کار دندان سفید
ز خنده لب رومیان ناامید.
نظامی.
مشو ناامید ار شود کار سخت
دل خود قوی کن بنیروی بخت.
نظامی.
سیاه مرا هم تو گردان سپید
مگردانم از درگهت ناامید.
نظامی.
امید هست پرستندگان مخلص را
که ناامید نگردند زآستان اله.
(گلستان).
و رجوع به همین ترکیب در حرف «ن » شود.
- ناامیدی، یأس. حرمان:
دادم بباد عمری در انتظار روزی
این داغ ناامیدی بر انتظار من چه ؟
خاقانی.
مباد آن روز کز درگاه لطفت
بدست ناامیدی سر بخارم.
سعدی.
سر از ناامیدی برآورد و گفت.
(بوستان).
بآخر سر از ناامیدی بتافت
کسی دیگرش تا طلب کرد یافت.
(بوستان).
و رجوع به همین ترکیب در حرف «ن » شود.
- نُمیدی (مخفف ناامیدی و نومیدی):
روی امیدت بزیر گرد نمیدیست
گرْت گمانست کاین سرای قرار است.
ناصرخسرو.
ورجوع به ناامید و ناامیدی و نومید در همین ترکیبات شود.
- نومید (مخفف ناامید)، ناامید. مأیوس. بتنگ آمده.و رجوع به ناامید و ناامیدی و نُمیدی در همین ترکیبات و به ترکیبات زیر شود: امید افگندن. امیدبخش. امیدبرآمدن. امید برآوردن. امید برخاستن. امید بر دل نشستن. امید بریدن. امید بریده. امید بستن. امید دادن.امید داشتن. امید در جان شکستن. امید را پی بریدن. امید را پی کردن. امید کردن. امید کوته شدن. امیدگاه. امید گرفتن. امید گسستن. امید گسلیدن. امیدلیس. امیدمند. امیدوار. امیدوار شدن. امیدوار کردن. امیدوارگردانیدن. امیدواری. امیدواری دادن. امید و بیم.

فرهنگ معین

امید

آرزو، چشمداشت. [خوانش: (اُ مّ) (اِ.)]

گویش مازندرانی

امید

آبستن

فرهنگ فارسی هوشیار

امید

آرزو، خواسته آرزو، رجاء، آرمان، متوقع

فارسی به آلمانی

امید

Die hoffnung, Treuhand, Vertrauen

واژه پیشنهادی

امید

داشتن باور به نتیجه مثبت اتفاق‌ها یا شرایط، در زندگی است

مترادف و متضاد زبان فارسی

امید

آرزو، امل، امیدواری، انتظار، توقع، چشم‌داشت، رجا،
(متضاد) نومیدی، یاس

فارسی به عربی

امید

امل، توقع، ثقه

نام های ایرانی

امید

پسرانه، انتظار، آرزو، اشتیاق یا تمایل به روی دادن یا انجام امری همراه با آرزوی تحقق آن، تکیه گاه، محل پناه

معادل ابجد

امید دهقان

215

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری